صبح يك روز پاييزي برگهاي زرد با رقص باد به روي زمين مي آمدند و زير پاي عابران بي توجه چه راحت خرد مي شدند ايد سال اول ابتدايي مي افتم كه چقدر با شور و اشتياق درس آبگوشت غذاي لذيذي است را مي خوانديم و حالا من در يك كافي شاپ با يك فنجان قهوه از شيشه كدر كافي شاپ سرد بيرون را نگاه مي كنم جرقهاي ناگهان وجودم را روشن مي كند و قلم شروع به نوشتن مي كند و از خودم سوال مي كنم فرهنگ ايراني اسلامي كه همه اهل فرهنگ از آن حرف مي زنند را در كجا مي توان پيدا كرد؟فرهنگي كه مي گويم شاديد سال هاست پشت پرده مه پنهان شده استو آيا در پشت پرده مه نيز خبري از اين فرهنگ است يا فقط تئهمي است يا شايد شبهي است.

از كوه هاي بلند تهران ديدم نشاني نبود از فرهنگ ما در ساختمان سازي ما و هر روز غربي تر از ديروز و از پشت بام خانه ها دستا هاي نياز را ديدم به سوي فراسوي وطنم كه طلب فرهنگ گمشده خود را مي كنند و بر سر در سينما ها جز تقليد فارسي فيلم هاي هاليوودي را نديدم و به چشمانم اجارزه دادم كه اين ها را ببيند و حاصلسعي و تلاش اهل فرهنگ در حوزه فرهنگ سازي براي نسل من هر چند تلخ بچشد و سوالاتم به بي نهايت رسيد كه چرا ما كه حداقل ديني الهي داريم شاعراني غني داريم اينطور از فرهنگ بي فرهنگ غرب سر مستيم و به احتمال زياد در آخر هم من نوعي مقصر خواهم شد ولي من فقط دريافت كننده بودم و اين حساب دو دو تا چهار تا است چون پامي نبود من اين خلا را با پيامي پر خواهم كردو بازار ها به پاساژ و مغازه ها به بو تيك تبديل شدو هزاران تحول ديگر و حالا شاهد حاصل دست رنج اهل فرهنگ روي مردم هستيم و فرياد وا مصيبتا را در تمام حوزه هاي فرهنگ از زبان فرهنگ سازان مي شنويم و نقطه اوج ودراماتيك سرنوشت اين فرهنگ بيچاره اين است كه همه اين شيون ها به هيچ حركتي منتهي نمي شود و و همه اين هارا از پشت شيشه كافي شاپ ديدم و يراي اينكه فرزندم هيچگاه نخواند پيتزا غذاي لذيذي است از كافي شاپ بيرون آمدم و به هيچ كافي شاپي بر نگشتم.